خیلی وقت پیش نبود که من را باعث و بانی تمام مشکلات خانواده میدانستند.
پدر و مادر و خواهرم فکر میکردند من علت همهی ناراحتیهایشان هستم. با نگاههای شماتتبار آنها بمباران میشدم .
گاه سرم فریاد میکشیدند. گاه سکوت میکردند و آه میکشیدند. گاه سرکوفت میزدند ، پند و نصیحت میکردند، تهدید میکردند یا قول میدادند .
گاهی میگفتند که سرنوشت من هیچ ربطی به آنها ندارد و دیگر کاری بهکارم نخواهند داشت، گاهی هم هیچکاری نداشتند جز این که پای منو وسط همهی ماجراهای خانواده بکشانند و به همه چیز من از لباس پوشیدن تا مدل موهام، موسیقیای که دوست دارم، طرز غذا خوردنم یا حمام رفتنم، حساسیت نشان دهند.
روابط من با همه خراب بود. حوصله هیچ کدامشان را نداشتم. زود به من بر میخورد. یادم نمیآد حتی پنج دقیقه میتونستیم درکنار هم بنشینیم و حرف بزنیم و دعوا نکنیم.
یکی حرف میزد، اول یکی بهش بر میخورد، داد و فریاد بلند میشد. من به طرف اتاقم میرفتم و البته قبلش یادم نمیرفت که در را محکم به هم بکوبم. آنها با عصبانیت دستجمعی از من، متحد وخشمگین بر جا میماندند.
نه حوصله درس خواندن داشتم، نه به حرفهای اونها علاقه نشان میدادم، نه در جمع آنها راحت بودم ، نه بهخودم میرسیدم ... اتاقم شلوغ و درهم بر هم بود. سر غذا ، سرم رو پایین میانداختم و با دلخوری غذا رو قورت میدادم تا زودتر از جلوی چشم شون جیم بشم به قول خودشون غذارو به اونها هم کوفت میکردم. نه حرفی میزدم و نه تشکر میکردم.
خسته وکلافه بودم. در مدرسه هم خیلی حوصله درس نداشتم. از پند و نصیحت معلم بیزار بودم. از این که فکر میکردند با برشمردن لیست شاگردان موفق خودشون میتونن همه را موفق وشاد و راضی، تربیت کنند لجم میگرفت. فکر میکردم این بزرگترها درکم نمیکنند.
قبلاً در جمع دوستانم خیلی راحتتر بودم. حرف میزدیم ، میخندیدیم ، بلند بلند همهمه میکردیم. با همدیگر شوخی میکردیم. یک دوست صمیمی داشتم که گاهی شاید حرفهای خصوصیترم را به او میگفتم. پدر و مادرم به همین مسئله هم اعتراض میکردند که چرا در جمع دوستان شادترم و با آنها میجوشم. حالا دیگه از هیچی لذت نمیبرم، حتی جمع دوستان.
با مردای فامیل هم رابطهام بهتر بود. کنجکاو بودم چه کار میکنند، چه فکری میکنند؟ نظرشون راجع به هرچیزی چیه؟ به خصوص با عمو علی رابطهام خیلی خوب مانده بود. عمویم ده سال با من فاصله داشت. گاهی با هم سینما یا ماهیگیری میرفتیم. بعضی وقتها با هم قدم میزدیم.
عمویم که مهندس راه و ساختمانه، کارش زیاده، در کارش موفقه، ولی وقت آزاد داره که برای من صرف کنه.
از من خیلی کم سئوال میکنه. وقتی گله وشکایت میکنم، بیشتر گوش میکنه و خیلی از اوقات اظهار نظر نمیکنه مگر اینکه خودم ازش بخوام.
گاهی ازش میپرسم: راستی عمو چیشد؟ من یاد میاد که خیلی بابا و مامان با من خوب بودند . با من بازی میکردند ، با محبت به من نگاه میکردند ، وقتی شعر می خوندم یا یک نقاشی میکشیدم از ذوق میمردند تمام مدت کارشون تشویق و تحسین بود. حالا چطور شد، چشم دیدن منو ندارند؟
عمو جواب میده: فکر میکنم این مسئله در مورد پدر و مادرهای دوستای تو هم همین طور باشه یعنی بیشتر والدین با بچههای کوچک ارتباط بیشتری دارند تا با بچههای در سن نوجوانی. میبینم حرفش درسته. بیشتر دوستای من هم عیناً همین مشکل را دارند.
به عمو میگم نکنه یک قسمتش مربوط به خودم باشه؟ که جواب میده: نظر من هم همینه یعنی خود دوره نوجوانی هم خصوصیاتی داره که باعث میشه نوجوان در برقراری ارتباط با دیگران مشکلاتی داشته باشه. گاهی تو این سن آدم نمیدونه با خودش باید چیکار کنه؟
می پرسم چه راهحلهای داره؟ عمو جواب میده: والله آدم ها خیلی با هم فرق میکنند و هرکسی حداکثر تجربه خودش و دوروبری های خودش را میشناسه. تازه خیلی آدم ها شاید حرفها شون درست یا علمی نباشه. چطوره از کسی بپرسیم؟
من: مثلا چه کسی؟
عمو: مثلا یک روانپزشک.
یادم میآید هر وقت در خانه موضوع رفتن به روانپزشک پیش میآمد، قیامت میکردم و بی برو برگرد دعوا راه میانداختم و بعدش قهر و اخم و تخم بین من وتیم مقابل شامل بابا ، مامان وآیدا شروع میشد.
میپرسم: عمو نکنه داری حرف بابا ومامان رو میزنی؟ اونها از تو خواستند منو برای رفتن پیش روانپزشک راضی کنی؟
میگوید: نه. من حاضر نیستم هر پیشنهادی را از هر کسی بپذیرم ولی میتوانم پیشنهادهای درست ومنطقی را که به نظرم کمک میکنه بپذیرم حتی اگر به عقل خودم نرسیده باشد.
من: یعنی چی؟
عمو: یعنی این که اگر فکر درستی از کس دیگری بوده باشد، دلیلی ندارد ردش کنم این اسمش لجبازیه ولجبازی به نفع هیچ کس نیست. ما لجبازی میکنیم چون میخواهیم با طرف مقابل مخالفت کنیم، صلاح ونفع خودمان را در نظر نمیگیریم.
من: باشه. با هم میریم. فقط من مجبور نیستم هرچی اون گفت را قبول کنم.
عمو: ولی اگر حرفی زد که منطقی بود و به نفع ات بود چی؟ اگر قبول نکنی ، اسمش چیه؟
من: لجبازی که البته به نفع من نیست.
عمو: پس؟
من : اگر حرفی به نفعام بود میپذیرم.
و به مطب میرویم.....
منبع : انجمن روانپزشکی کودک و نوجوان ایران